رمان و داستان

زندگی کتابی است پر ماجرا ، هیچگاه آن را به خاطر یک ورقش دور نینداز . . .

داستان کوتاه - نوشته ی خودم - در این شهر دیگر حتی باران هم شاعرانه نیست ......

سلام
اومدم با دومین داستان کوتاهم
امیدوارم حتی اگه خوشتون نیومد ازم نقد کنین تا
اشکالام برای کارای بعدیم رفع بشن

راستی این داستان ژانر اجتماعی داره


مرسی از همتون


***
با تموم شدن فیلم ، جمعیت به سمت خروجی حرکت کردن ، از جام بلند شدم ،
از فیلم خوشم اومده بود؟، نمیدونم ، یه جوری هم خوب بود و هم بد ،
از سالن سینما که حالا روشن بود گذشتم و به سمت خروجی رفتم ، سینما بدون دوستام اصلا بهم نمیچسبید ، کاش اوناهم اومده بودن ، با خودم گفتم : اونا که مثل تو ازاد نیستن ....!
ازاد؟، من ازاد بودم ؟ ، نمیدونم ! ، اما من این بی توجهی رو ازادی نمیدونم ....
به ساعت موبایلم نگاه کردم ، ساعت نه و نیم شب بود ، هوا تاریک شده بود ، اما مثل همیشه برام مهم نبود ...
زیپ بارونی سفیدم رو بالا کشیدم و هنزفری رو تو گوشم گزاشتم ، برای نشنیدن چرت و پرت های مزاحما خیلی موثر بود ....
از سینما بیرون زدم ، هوا هنوز هم بارونی بود ، بچه که بودم بارونو خیلی دوست داشتم ، اما الان !
بارون هم واسم قشنگ نبود دیگه ...
سرعتم رو زیاد کردم ، از اینکه سرم رو پایین بگیرم متنفر بودم ، اما جلوی این نگاه های پر هوس ، مجبوربودم سرمو پایین بگیرم ...
ماشینی کنارم نگه داشت ، به سمتش برنگشتم ، همینجور اروم کنارم داشت میومد ، دستمو بردم تو جیبم و صدای اهنگ رو تا ته دادم تا حرف های مزخرفش رو نشنوم ...
تا یه جایی اومد ، اما وقتی دید محل نمیزارم بیخیال شد ...
دلم نمیخواست سوار تاکسی بشم ، دلم میخواست زیر بارون قدم بزنم ، دلم میخواست مثل همه ی پسرهای تو خیابون که بدون هیچی مزاحمتی راحت با دوستاشون قدم میزندن ، من هم راحت باشم ...
اما ....
امایه جمله رو خیالات قشنگم خط مینداخت :
من دخترم ....
من از طرف پدرو مادرم ازادی داشتم ، دوباره ساعتو چک کردم ، یه ربع به ده ، هنوز مامان زنگ نزده بود ببینه کجام ... اره من از طرف خوانوادم ازادی داشتم ...
ولی !
از طرف جامعه چی؟
ازادی داشتم ؟
فکر کردم آزادی از نظر من و بعضی دخترای دیگه یه دنیا تفاوت داره ...
من آزادی رو تو نیم ساعت قدم زدن راحت تو خیابون میدونستم ، اما اونا ......
نمیخواستم بهش فکر کنم ، نمیخواستم فکر کنم که بعضی دختر ها چه کارایی میکنن و باعث میشن نظر بقیه درمورد ماهم عوض بشه ....
جلو رفتم ، دستمو به سمت تاکسی زرد رنگ دراز کردم ...
اره اینجوری بهتر بود ....
چون
من
دخترم ...

***
دوستان اگه بد بود ببخشید
اولای کارمه
حتما اشکالاتی دارم که با نظر های شما رفع میشن
مرسی


[ بازدید : 451 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 10 ارديبهشت 1393 ] [ 23:08 ] [ ثمین ] [ ]

اولین و اخرین بوسه - نوشته ی دوست عزیزم

هوا کم کم تاریک شده بود. وقتی مهشید از خانه بیرون آمد، امیر ارسلان صدای موزیک غمناک رو قطع کرد و نیم خیز شد تا مهشید او را نبیند. مهشید بی آنکه متوجه ارسلان شود از کنار ماشین رد شد و ارسلان از توی آینه بغل او را نگاه کرد. از شدت نفرت دندان هایش را به هم می فشرد. از جیب پیراهنش کارتی را بیرون آورد. کارتی را که سال پیش شماره ی خودش را روی آن نوشته بود تا به مهشید بدهد اما از سال پیش تا به آلان مهشید هرگز به او توجهی نکرده بود . سیگار به فیلترش رسید و ارسلان فیلتر را از مایشن به بیرون پرتاب کرد و بلافاصله یک نخ دیگر از بسته بیرون آورد و با فندک روشن کرد. سپس به شماره خیره شد و اشک در چشمانش حلقه زد.
فندک را زیر کارت گرفت و او در آتش کارت چهره ی مهشید را می دید که به او می خندد.
وقتی مهشید به سر کوچه رسید ، ارسلان دور زد و آرام آرام به سر کوچه رسید. کمی منتظر ماند تا اینکه ماشین شاسی بلندی جلوی مهشید ایستاد و او سوار ماشین شد. بلافاصله بعد از اینکه ماشین راه افتاد، ارسلان به دنبال او راه افتاد.حدود نیم ساعت بعد آنها در اتوبان بودند و هوا کاملا تاریک بود در حالی که ارسلان ماشین شاسی بلند را تعقیب می کرد . ساعتی بعد ماشین شاسی بلند وارد فرعی شد و به خاکی زد ، از دور دست خانه ی بزرگ ویلایی پیدا بود. ارسلان چراغ های ماشین را خاموش کرد و بی آنکه انها متوجه شوند پشت سرشان رفت .
لحظاتی بعد ماشین شاسی بلند جلوی ویلا ایستاد و ارسلان هم کمی عقب تر در تاریکی ماشین را خاموش کرد. شیشه ی ماشین رو پایین آورد و سیگار روشنش را بیرون انداخت ، چون در تاریکی جلب توجه می کرد. بعد از دقایقی آن مرد و مهشید خندان کنار در اصلی خانه ی بزرگ ایستادند و آیفون را زدند و سپس در باز شد و آنها وارد شدند.
ارسلان سیگار دیگری روشن کرد. ناگهان صدای زنگ موبایلی را از صندلی عقب شنید و برگشت آنرا برداشت. موبایل مال او نبود. یادش آمد که ماشین هم مال او نیست. جواب داد « بله ؟»
-ببخشید آقا این گوشی رو از کجا پیدا کردین ؟ مال منه ، گمش کردم
-ماشینتو من دزدیم
-مرتیکه ی مال حروم خور ، ماشین رو بردار بیار کثافط عوضی...
-داد و بی داد نکن ، ماشینت الان کنار یه ویلا تو 15 کیلو متری اتوبان تهران کرجه ، بیا برش دار
-پست فطرت عوضی ، ماشین رو دزدیدی حالا می خوای خودمم بدزدی ... من نمیام باید ماشین بیاری تو شهر به پاسگاه تحویل بدی
-به جهنم ..می خوای بیا برش دار می خوای نیا ، اصلا با پلیس بیا ..
-پس باشه ، من دارم میام . جایی نرو
ارسلا گوشی رو قطع کرد و به سمتی پرتاب کرد. به دست چپش نگاه کرد ، روی شاهرگش جای ذخم بزرگی بود که به تازگی خوب شده بود. ظبط را روشن کرد. روی رادیو بود و گوینده داشت خبری را اعلام می کرد که عامل ان اتفاق ارسلان بود . «...بیماری در تیمارستان پروانه ها واقع در جنوب شرقی تهران با تزریق آرامبخش به نگهبان توانست فرار کند و به علت سهلنگاری کارکنان تعداد زیادی بیمار روانی آزادانه از تمیارستان خارج شدند و در سطح شهر پراکنده اند...» رادیو را خارج کرد . او از تیمارستان فرار کرده بود. وقتی شاهرگش را زده بود ، پس از 5 دقیقه آمبولانس رو را به اورژانس برد و هفته ی بعدش او را به تیمارستان بردند . داشبورد را باز کرد و شیشه ی الکل را به همراه یک کلت کمری از آن بیرون آورد. این دو را از یکی از دوستان قدیمی خلاف کارش گرفت ، درست ده دقیقه بعد از اینکه از تیمارستان فرار کرده بود و ماشین فردی را دزدیده بود. الکل را سر می کشید در حالی که به خاطرات تلخش با مهشید فکر می کرد به آن خنده های نفرت آمیزش و عشق یک طرفه ای که با هم داشتند. «ای کاش کمی به من رحم می کردی تا من هم به تو رحم کنم الان...ای کاش مغرور نبودی...ای کاش هرگز تورا نمی دیدم. خبر خودکشی رو که شنیدی لعنتی...چرا حتی قد یه نخود هم عذاب وجدان نداری؟!..خوب معلومه چون تو یه آهویی و من یه شغال بدریخت. تو چشمات آبیه ولی من حتی سفیدی چشمام هم همیشه خونیه و خوشگل نیست. .. تو یه ظاهر پرست کثافطی..یه هرزه..»
در ماشین رو باز کرد در حالی که در دست راستش کلت و در دست چپش شیشه ی الکل بود. قدم زنان به سمت ویلا رفت و با هر قدم مقداری الکل می نوشید. تا اینکه الکل تمام شد و آنرا به سمت پرتاب کرد و شکست . داغ شده بود ، به سمت دیگر ویلا رفت فکر می کرد شاید دیوار های عقبی ویلا کوتاه تر باشد. تا اینکه به جایی رسید که هم دیوار کوتاه بود و هم انباری کوچکی شبیه به لانه ی سگ آنجا بود. از آن بالا رفت و با سر افتاد توی محوطه ی پرچین و گل و بوته های ویلا . از سرش خون می آمد ولی درک نمی کرد. از کنار استخر با آب ذلال گذشت. از پله ها بالا رفت و به در اصلی رسید. آرام در را باز کرد و وارد شد. سه مرد و دو جوان حدودا 20 ساله ، و مهشید . هنوز هیچ کدام از آنها متوجه حظور ارسلان نشده بودند. تا اینکه در خودش بسته شد و صدایش توجه همه را به سما در جلب کرد. ارسلان به بدن آن شیطان های عریان نگاه می کرد و آرام آرام جلو می آمد. حدود 2 متر از پایه در ، نور نمی تابید و چهره ی ارسلان پیدا نبود . یکی از آن مرد ها در حالی که مهشید در بغلش بود گفت « کریم اومدی؟ پس بقیه کجان؟ »
آنها هیچ صدایی نشنیدند.
یکی از آنها به شوخی گفت « کریم ، مسخره بازی در نیار ، قرار بود فریبا رو بیاری...»
کم کم ارسلان جلو می آمد و چهره ی خونی اش در نور نمایان شد و دستش را جلو آورد و با کلت به سمت مهشید نشانه رفت.
آن مرد مهشید را به سمتی پرتاب کرد و به سمت دیگری پرید . صدای شلیک در ویلا پیچید . مرد فریاد زد « کی هستی دیونه...» با گلوله ای دیگه مرد نسباتا مسن پخش بر زمین شد . ارسلان همچنان قدم زنان جلو می آمد یکی دیگر از آن مرد ها که روی زمین افتاده بود و با وحشت به عقب می خزید با لرزش صدا گفت « نه..نه تو رو خدا نه ..» گلوله ی دیگری قلب او را شکافت و صدای گلوله اینبار پلیس هایی را که توی اتوبان بودند و برای گرفتن ماشین می آمدند ، وحشت زده کرد. پلیس سرعتش را بیشتر کرد و در بیسیم تقاضای نیروی کمکی کرد.
یکی از نوجوان ها که داشت از پله به سمت طبقه ی بالا می دوید ، گلوله ی نفرت کمر عریانش را داغ کرد و از پله ها به پایین سرازیر شد. پسری که حدودا 20 سالش بود و حتی شرت هم پایش نبود ، در حالی که می خواست پنجره را باز کند و پایین بپرد ، تیر خورد و از پنجره به بیرون سقوط کرد. مرد دیگری که پشت کاناپه پنهان شده بود و در حال گرفتن شماره 110 بود ، سایه ی ارسلان را روی خودش احساس کرد و سرش را بلند کرد و به چهره ی ارسلان نگاه کرد و با بغض گفت «من زن و بچه دارم ، تو رو..» گلوله مغزش را شکافت. مهشید به دیوار چسبیده بود و جیغ می کشید . ارسلان شال گردنش را باز کرد و صورت خونی اش را پاک کرد و قدم زنان به سمت مهشید رفت. مهشید که او را شناخت هق هق کنان گفت « امیر...امیر..من دوست دارم، می خوام فقط با تو باشم...»
زیبایی مهشید با اندام عریان زنانه اش بیش از قبل شده بود و باعث شد ارسلان لحظه ای به یاد گذشته برود. زمانی که کنار پل به مهشید ابراز علاقه کرد و فریاد می زد ولی مهشید می خندید و می گفت «برو پی کارت»
ارسلان به خودش آمد و دید که ویلا پر شده از نور های آبی و قرمز . مهشید را دید که به سمت طبقه ی بالا می دود . او هم به دنبالش دوید. «نمی خوام بکشمت ، صبر کن لعنتی » سپس زیر لب گفت « کاری می کنم که از مرگ بدتر باشه » .
وقتی از پله ها به سمت بالا می دوید. در اصلی باز شد و چند پلیس رختن تو و به سمت ارسلان نشانه رفتند و فریاد زدند « به ایست ». ارسلان توجهی نکرد و تیری به پای چپش خورد و مثل همان نوجوان از پله ها سقوط کرد .
...
قاضی حکم قصاص را صادر کرده بود و امیر ارسلان 25 ساله ، پس از دو ماه در زندان می بایست اعدام می شد.
درست یک هفته قبل از روز قصاص ، ارسلان به شخصی به نام محمد سگخور ، دوست شد و از او تقاضا کرد تا برایش چیزی بیاورد. او انگور می خواست ولی نه یک انگور معمولی . محمد سگخور یه یکی از دوستانش خارج از زندان ، گفت تا انگور مورد نظر را آماده کند. روز قصاص فرا رسید و انگور به دست ارسلان رسید.
ساعت 9 بود و ارسلان می بایست ساعت 10 اعدام می شد. مامور مروبطه به ارسلان کاغذ و قلم داد تا وسعیت کند ، اما ارسلان وسعیت نکرد. سپس از او آخرین خواسته اش را پرسید. «من می خوام 5 دقیقه مانده به اعدام در اتاقی تنها با مهشید صحبت کنم ، من به خاطر او این آدم ها را کشته ام و فکر نکنم خواسته ام قیر مقبول باشد »
مامور مربوطه با مجری حکم و قاضی تماس گرفت و این خواسته را با آنها در میان گذاشت و بعد از چند دقیقه گفت «اگر پدر و خود شخص راضی باشد ، به شرط اینکه دست و پایت در قل زنجیر باشد می توانی 5 دقیقه مانده به قصاص ، با او در اتاقی تنها صحبت کنی .»
ارسلان قبول کرد و لحظه ی اعدام فرا رسید. حکم قاضی طوری بود که ارسلان می بایست در نظر عموم مردم کشته می شد . در نزدیکی زندان میدانی بود که معمولا این طور حکم ها را آنجا اجرا می کردند و مردم جمع می شدند تا اعدامی ها را ببیند. این نوع اعدامی ها معمولا قاتل های بی رحم بودند.
جمعیت همگی به طناب دار خیره شده بودند و منتظر ارسلان بودند. ماشین پلیس آمد و مهشید داخل آن بود. از ماشین پیاده شد و چند مامور زن او را به داخل زندان راهنمایی کردند.
وارد اتاق مربوطه شد. ارسلان هیچ عضوی از بدنش را نمی توانست تکان بدهد به جز سرش. از سر به پایین تماما در زنجیر و طناب بود.
«دیدی با من چه کار کردی؟»
مهشید گریه می کرد.
«من آزارم به مورچه هم نمی رسید...چی می شد حتی به خاطر دل من هم که شده تظاهر کنی که دوسم داری و یکم با من باشی...من وقتی اقدام به خودکشی کردم ، تو حتی یه ذره عذاب وجدان نگرفتی ..چرا اینقدر بی رحمی لعنتی..»
-خوب من تو رو دوست نداشتم ولی تو...
-من را دوست نداری ولی ان سه تا مرد 40 ساله و جوون های 20 ساله رو دوست داری...
-تو نه قیافه داری و نه پول ، من باید یه جوری خرج عمل بابام رو در می آوردم..
-دروغ نگو... من خودم پارسال با پدرت صحبت کردم و بهش گفتم که می خوام بیام خواستگاری ، پدرت از منم سالم تر بود.
-پس چرا نیومدی خواستگاری
-چون فهمیدم کسی که عاشقشم یه هرزه ست!
مهشید گریه می کرد .
«خوب حالا همه چیز گذشته ، من تا 5 دقیقه دیگه از این روزگار خلاص می شم. من به عنوان اولین و آخرین خواسته ام از تو ، یه بوسه از لبانت می خواهم...می خوام ببینم این عشقی که من سال ها به دنبال تو بودم چه مزه ای می دهد..»
مهشید گریه اش قطع شد و سرش را بلند کرد و گفت «این خواسته ی خیلی کوچکیه ، اگر قصاص نمی شدی من برای تو می شدم ، چون عاشقت شدم.»
مهشید قل و زنجیر را در آغوش کشید و لبش را روی لبان ارسلان گذاشت. بوسه ای کرد و گفت « من و ببخش ارسلان...مطمئن باش بعد از تو زندگی به کام من تلخ خواهد بود »
ارسلان زیر لب گفت «مطمئن باش » و زبانش را از بین دو لب مهشید گذارند و هر دو بوسه ای عمیق کردند . مهشید چشمانش را بسته بود.
به مامور مربوطه بی سیم زده شد که مهلتش تمام شده ، او را بیاورید. عموم مردم منتظر امیر ارسلان بودند. مجری حکم ، به ساعتش نگاه می کرد و زیر لب می گفت « این دوتا دارن چه غلطی می کنن ».
مامور چند ضربه به در اتاق زد و گفت« مهلتت تمومه . خانم امیری می تونین بیاین بیرون ....خانوم امیری..»
در را باز کرد. مهشید در آغوش ارسلان بود و لب هایشان رو لب های یکدیگر. ارسلان با قل و زنجیر به صندلی بسته شده بود و نشسته بود و مهشید هم روی پاهای ارسلان نشسته بود و در اغوش او بود.
مامور فریاد زد «خانم امیری...» ولی عکس العملی ندید . خطاب به یکی از ماموران زن فریاد زد و مامور زن دوید و وارد اتاق شد. و مهشید را از روی ارسلان بلند کرد. خون از دهان مهشید بیرون آمد. او تکان نمی خورد. مامور زن فریاد زد «امبولانس خبر کنید...» ارسلان در حالی که لبخندی ملیح زده بود و خون از کنار لبان سرخ شده اش بیرون می آمد. جان داد.
هر دو توسط سمی مرگبار کشته شدند. مسئول تشریح خانه ، بقایای یک حبه انگور را در دهان ارسلان پیدا کرد که داخلش پر بود از آن سم مرگبار. او اعلام کرد که آن انگور به مدت 4 ساعت داخل دهان ارسلان بوده . و هنگامی که آن عمل نامشروع را انجام می دهد ، انگور را می ترکاند و سم را وارد دهان خانم امیری که همان مهشید است ، می کند . سپس هر دو به سم آلوده می شوند و بلافاصله جان می دهند.
روزنامه ها و اخبار سرتاسر جهان پر شده بود از خبر این اتفاق و ماجرای اتفاق افتاده ی ارسلان و مهشید.
----
نویسنده: Obydan


[ بازدید : 512 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ يکشنبه 21 ارديبهشت 1393 ] [ 20:28 ] [ ثمین ] [ ]

معرفی رمان ...

سلام، مرسی از نظرات

اومدم چندتا رمان معرفی کنم بهتون ، من خوندم خیلی خوب بودن شما هم حتما بخونید :

رمان یاسمین (م - مودب پور )

قرار نبود ( هما پور اصفهانی )

توسکا ( هما پور اصفهانی )

دالان بهشت (نازی صفوی )

همخونه ( مریم ریاحی )

یک اس ام اس ( باران رضایی )

چت روم احساس ( ارغوانی - کاربر انجمن نودوهشتیا )

یلدا (م - مودب پور )

بلندی های بادگیر ( امیلی برونته )

غرور و تاصب ( جین اوستین )

جین ایر ( شارلوت برونته )

فعلا همینا تو ذهنم بود ، امیدوارم مفید باشه براتون .

دوستون دارم


[ بازدید : 451 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 10 ارديبهشت 1393 ] [ 23:08 ] [ ثمین ] [ ]

به سلامتیه .....

یه داستانک دارم از دوست عزیزم: Love Hell

خوب !

امیدوارم گریتون نگیره :

***


سلامتی پسری که یه روز عاشق شد..سلامتی دختری که یه روز عاشق شد ..
سلامتی پسری که اندازه یه نگاه هم به عشقش خیانت نکرد..سلامتی دختری که هیچی کم نذاشت..
سلامتی عشق پاکشون..سلامتی اون همه خاطرا ه ها شیطنت ها دیوونه بازی هازیر بارون قرار گذاشتن ها خیس شدن ها از سرما به خود لرزیدن ها..
سلامتی دوستی که زیراب پسر رو به دروغ زد ..سلامتی دختری که حرف دوسته مثله خواهرشو باور کرد..
سلامتی دختری که بی خبر خطش خاموش شد..سلامتی اون قسم ها اون دوستت دارم هایی که هیچ وقت تحـــــــویل داده نشد..
سلامتی پسری که هرچی قسم خورد خواهش کرد اثری نداشت..سلامتی دختری با چشم خیس به پسر گفت ازت بدم میاد..
سلامتی پسری که رفت خدمت تا زود برگرده و دلشو بدست بیاره و بره خواستگاری..
سلامتی لحظه شماری ها و دور بودن ها..
سلامتی روزی که پسر دعوت شد به جشن عقد عشقش..
سلامتی اون شب..سلامتی اون دوستایی که بخاطر حال پسر بغض داشتن اما پسر خندید تا جشن خراب نشه..
سلامتی اون خنده زوری ..سلامتی عروسی که ماه شده بود..
سلامتی عاقدی که اومد..سلامتی اون شناسنامه ها..
سلامتی بغض پسر.. سلامتی بار اول..
سلامتی بغض پسر.. سلامتی بار دوم..
سلامتی بغض پسر.. سلامتی بار آخر..
سلامتی بغض پسر..
سلامتی پلاک زنجیری که پسر واسه زیر لفظی روز عقدش گرفت و تو جیبش موند..
سلامتی زیر لفظی که یکی دیگه داد..
سلامتی پسری هنوز امید داشت که به عشقش میرسه..
سلامتی اجازه بزرگترها..سلامتی(بـــلــــ� �)..
سلامتی بغض پسر..
سلامتی چشم خیس دوستا..
سلامتی بغض پسر..
سلامتی اون حلقه که جایگزین حلقه پسر شد..
سلامتی ماشین عروس..سلامتی سستیه زانو..سلامتی سیاهی چشم..سلامتی اون شب..
سلامتی پاکت سیگار و نخ هایی که با نخ قبلی روشن شد..
سلامتی بغض پسر که توی آیینه شکست..
سلامتی فرداش..سلامتی مهمونی که دختر گرفت..
سلامتی دوستایی که جمع شدن..سلامتی اون پسر تو مهمونی..
سلامتی شب و روزایی که سخت گذشت..
سلامتی دوستی که به دختره گفت اون حرفو به دروغ گفت از رو حسادت..
سلامتی دختری که با تمام وجود گریه کرد..
سلامتی تــــــــیــــــغــــــــ ی کــه تــــــیــــــــز بــــــــود...
سلامتی رگ دســــــــــت...
سلامتی دختری که خودکشی کرد...
سلامتی لحظه ای که به پسر خبر دادن..
سلامتی ملاقات توی بیمارستان..
سلامتی اون 5،6 دقیقه ی تنهای پسر با دختر..
سلامتی اون چشم های نیمه باز خیس..
سلامتی شرم دختر..
سلامتی صبر پسر.
.سلامتی قسم هایی که پسر به دختر داد تا فراموشش کنه تا زندگیش خراب نشه..
سلامتی قسم جون پسر..
سلامتی قبول کردن دختر..
سلامتی لحظـــه تلخ خداحــــــــافـــــــــظـ ــــی..
سلامتی چشم های خـــــــیــــس..
سلامتی یه عمر تنهایی..
سلامتی حرفایی که نمیشد گفت امــــا یه متن شد..
سلامتی خنده های کودکی که توی راه بود..
سلامتی دختری که مادر شد..
سلامتی پسری که حسرت پدر بودن تا ابد به دلش موند..
سلامتی هق هق هایی که پست شد تا دلی آروم شه..
سلامتی کــــــــسی مثل مـــــــــن که از پشت خنجر خورد برگشت و دید صمیمی ترین دوستشه اونی که دوسش داشت همیشه امــــــــــا برگشت و گفت مهم نیست میدونم اشتباه گرفتی...
سلامتی مــــــــن..
سلامتی یـــــه جـــــــــای خــــــــالــــــــی..
سلامتی لایک هایی که زده شد..
سلامتی امشب..
سلامتی عاشقایی که هرگز به عشقشون نرسیدن از دور نگرانشون بودن و با بغض با سکوتشون گفتن آهای غریبه این دستی که توی دستای توئه همه ی دنیای مـــــــــــــــنــــــــ ــه خیلی مراقبش باش.
سلامتـــــــــــــــی بــــــــغـــــــــــض هــــــــای امــــــــشــــــــب مــــــــــــن (:_:)


[ بازدید : 382 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 ] [ 15:10 ] [ ثمین ] [ ]

داستان کوتاه ، نوشته ی خودم ، شیطنت دردسر ساز ***

سلام
، این اولین داستان کوتاهیه که میخوام بزارم
ازتون خواهش مندم حتی اگر هم خوشتون نیومد یه نظر کوچیک بدین تا من اشکالامو بدونم
مرسی دوستان



***

به نام خدا

شیطنت دردسرساز


باز هم زنگ ریاضی ، از این درس متنفرم ، به نظرم اصلا قابل تحمل نیست ...
هیچی از حرف های معلم نمیفهمیدم ، فقط برای اینکه شک نکنه گه گاهی سرم رو به نشانه ی تفهیم تکون میدادم ، آدامسی که تو دهن داشتم دیگه طعم خودش رو از دست داده بود ... اما نمیشد جلوی نگاه های تیز معلم عوضش کنم ...
خانم مشرقی دبیر ریاضی ، نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت : خوب برای این جلسه کافیه ، برای جلسه ی بعد .......( بعدش هم کلی حرف زد که من هیچی ازشون نفهمیدم )
بعد از تموم شدن حرف هاش ، تمام کلاس انگار که از زندان ازاد شده باشن ، شروع کردن به حرف زدن و شلوغ بازی ... نگاهی به هانیه کردم ، طبق معمول داشت با ردیف پشت فک میزد ..

***
با صدای زنگ همه به سمت خروجی حجوم بردن ، من و هانیه هم در کنار هم از پله ها پایین اومدیم ، هانیه همش درمورد مسائل مختلف صحبت میکرد و از من نظر میخواست ...
داشتیم به سمت خروجی میرفتیم که هانیه ضربه ی محکمی به پهلوم زد و با لحن طعنه داری گفت :
- اّه ، توروخدا نگاش کن ، من نمیدونم این خسته نشد از بس خودشو شبیه خره توی شرک میکنه ؟
نگاهش رو که گرفتم چشمم خورد به نگار محمدی ، دانش آموز سال دوم ، کسی که به شدت باهاش کل کل داشتیم ، هم من و هم هانیه ، بلاهایی که تو مدرسه سر هم آورده بودیم گفتنی نبود ...
از خالی کردن بتری آب تو سر همدیگه گرفته تا دزدیدن کتاب ریاضی ...
هانیه راست میگفت ، جوری برای مدرسه آرایش میکرد و لاک میزد که انگار وسط عروسیه !!!
چشمش که بهم افتاد نگاهم رو دزدیدم و خودمو سرگرم برداشتن ادامس از تو کیفم کردم ...
وقتی داشتیم با هانیه از کنارش رد میشدیم ، پوزخندی زد و با طعنه گفت :
- من نمیدونم این بچه مثبتا دیگه این قر و فرشون چیه ، بابا یکی نیس بهشون بگه شما که اخرشم میترشین میمونین دست ننه تون ...
بعد هم راهش رو گرفت و به سرعت دور شد ... کاری به جز حرص خوردن بلد نبودم ، اما نه! ، این دفعه دیگه نمیزارم اون منو بچزونه ، به قول معروف کاری کنم مرغای اسمون به حالش گریه کنن ...
***
ایناهاش ، پیداش شد ؛
سرکوچه ی مدرسه وایساده بودم و منتظر بودم تا مادمازل تشریف بیاره ... نگاهی بهش کردم ، بازم تا از مدرسه بیرون اومد ، از کیفش برق لبش رو بیرون کشید و به لباش زد ...
اه ، حالم بدشد ... با دوستاش به طرف من اومدن ، قبل از اینکه بتونه تیکه بارم کنه ، جلوتر رفتم و گفتم :
- سلام ، خوبی نگار
ابروهاش از شدت تعجب بالا پرید ، اما بعد با همون غروری که من بهش میگفتم غرور کاذب ، چون فقط برای دختر ها بود و تا پسر هارو میدید ، غرور مرور میرفت پی کارش ...
گفت : ها؟ ، افتاب از کودوم طرف دراومده ؟ ، چیه دوس پسر میخوای اومدی سراغ من ، گفته باشم ...
اعصابمو ریخته بود به هم ، سریع با مهربونی ساختگی گفتم : نه ، چیزی نمیخوام ، فقط گفتم باهم حرف بزنیم !
باز هم تعجب کرد ، کیفشو انداخت رو شونه ی سمت چپش ...
ایول همینو میخواستم ، با دستم به هانیه و ندا که اونورتر وایساده بودن علامت دادم ؛
نگار یه چیزایی گفت که نفهمیدم ، همش حواسم سمت هانیه بود که به سمت نگار میاد و تو یه حرکت کیفشو از رو شونش میقاپه ...
سه نفری کیف به دست شروع کردیم به دویدن ، نگار هم پشت سرمون بود ...
هر از چند گاهی کیف رو به هم پاس میدادیم ، افرادی که از کنارمون رد میشدن یا میخندیدن یا با تعجب نگاه میکردن ... قصد داشتم کاری کنم که نگار به دست و پام بیفته !
به یه جایی رسیدیم که که باید از خیابون میگذشتیم وگرنا نگار بهمون میرسید ، اول ما سه نفر بدو بدو رد شدیم ، منتظر بودیم نگار هم پشت سرمون بیاد ؛
اما .....
صدای وحشتناک کشیده شدن چرخ ماشین روی زمین و بعد صدای پرت شدن یه چیزی ؛
نه!
یه کسی ...
اون نگار بود ....
نه!
***


[ بازدید : 654 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ يکشنبه 7 ارديبهشت 1393 ] [ 20:05 ] [ ثمین ] [ ]

سلام

لینک داستان جوراب شلواری از دوست عزیزمون :سومر

میزارم که خیلی قشنگه


http://s5.picofile.com/file/8111405176/Jurab_Shalvari.pdf.htm

نظر بدین ....


[ بازدید : 384 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ دوشنبه 1 ارديبهشت 1393 ] [ 22:15 ] [ ثمین ] [ ]

این یکی داستان نیست
یه نامه هست که یکی دیگه از کاربران سایت نودوهشتیا به نام :yara
نوشتن که من خیلی لذت بردم
امیدوارم برای شما هم همینجور باشه

***
به نام خدا

تقديم به يك دوست بهتر از آب روان كاش نامه را به خط گريه می نوشتم، تنها تكرار نام توست كه می گويدم؛ ديدگانت خواهران بارانند. دلم مي خواست بهتر از اين كه هست سخن مي گفتم. به خدا من كاري نكرده ام، فقط لاي نامه هاي به تو گلبرگ تازه اي كنار مي بوسمت جا گذاشته و بسيار گريسته ام. تنها در تو به شادماني مي نگرم. معلوم است كه سكوت علامت آرامش نيست، آسوده باش حالم خوبست، هرگز تا به اين پايه بيدار نبوده ام، از شب كه گذشتيم، حرفی بزن! سلام نوش ليموي گَس. حالا از هرچه بگذريم، بگو آيا در آن دور دست هنوز مرا مي نگري؟ همين شوق بي قاعده ما را بس كه بر اقليم شقايق و خيال پروانه عاشقي كنيم. اشتباه از ما بود كه خواب سرچشمه را در خيال پياله مي ديديم. دستهامان خالي، دلهامان پُر، گفتگوهامان مثلاً يعني ما. كاش مي دانستيم كه هيچ پروانه اي پريروز پيله گي خويش را به ياد نمي آورد. حالا مهم نيست كه تشنه به روياي آب مي ميرم. از خانه كه مي آيي، يك دستمال سفيد و تحملي طولاني بياور، احتمال گريستن ما بسيار است. ... به خدا پروانه ها پيش از آنكه پير شوند مي ميرند ... من راه خانه ام را گم كرده ام. ميان راه فقط صداي تو نشاني ستاره بود كه راه را دليل راه جسته بوديم. ... بي راه و بي شمار، ... بي راه و بي رويا ... نام خويش را نيز گم كرده ام، ديگر چيزي به ذهنم نمي رسد ... من كاري نكرده ام. ميان تمام نام ها نمي دانم از چه نام تو را فراموش نكرده ام!؟! من راه خانه را گم كرده ام بانو. شما بانو كه آشناي همه ي آوازهاي روزگار مني. آيا آرزوهاي مرا در خواب نيلبكي شكسته نديده اي؟ ... چه حوصله اي!!؟!! ... بگو تا رها شوم. خداحافظ! خداحافظ پرده نشين محفوظ گريه ها. خداحافظ! گلم ، خوبم، ... خلاصه ی هرچه همين هواي هميشه عصمت. خداحافظ! اي خواهر بي دليل رفتن ها. خداحافظ! حالا ديدارمان به نمي دانم كجاهاي فراموشي، ديدار ما اصلاًبه همان حوالي هرچه بادا باد. ديدار ما و ديدار ديگران كه ما را نديده اند. پس با هر كسي از كسان من از اين نامه محرمانه سخن مگو. نمي خواهم آزردگان ساده ي بي شام و بي چراغ از اندوه اوقات ما باخبر شوند. قرار ما از همان ابتداي علاقه پيدا بود. قرار ما به سينه سپردن دريا و تشنه گي نبود، بهانه نياور كه راه دور است و خانه ما مانده يكي به آخر دنيا. ديدار ما به همان ساعت معلوم دلنشين، تا ديگر آدمي از يك وداع ساده نگريد. تا چراغ و شب و اشاره بدانند كه ديگر ملالي نيست. حالا مي دانم سلام مرا به اهل هميشه ي عصمت خواهي رساند. يادت نرود گلم، سلام مرا ... ديگر سفارشي نيست! تنها جان تو و جان پرندگان پر بسته اي كه دي ماه به ايوان خانه مي آيند.
خداحافظ.

[ بازدید : 374 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ دوشنبه 1 ارديبهشت 1393 ] [ 22:11 ] [ ثمین ] [ ]

داستانک :میتونی؟

سلام ، میخوام برای شروع با داستانک دوست عزیزم :دل آرا دشت بهشت

(کاربر و نویسنده ی انجمن نودوهشتیا )

شروع کنم که واقعا وقتی خوندم تحت تاثیر قرار گرفتم؛

ازش تشکر میکنم و ازتون میخوام نظرتون رو دربارش بدین .

***

با این که وظیفه من نبود اما نمی تونستم بی خیال بشینم و نگاه کنم، زنی که الان باید آرامش فکری داشته باشه، اینطور گریه و بی تابی کنه.

دستش رو توی دست هام گرفتم و گفتم:
- غصه نخور عزیزم. تو الان باید به بچه ات فکر کنی و از خدا بخوای صحیح و سالم باشه.
با گریه سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- نه، خانوم قول بده اگه بچه م دختر بود من و بکشین.
چشم هام گرد شد، نمی فهمیدم چرا این حرف رو می زنه وقتی جواب سونو نشون می ده که بچه ش دختره!
نگاه عصبیم رو به سمت شوهرش کشوندم اما وقتی دیدم نگاه خشمگین اطرفیان و گریه های این زن تاثیری روش نداره با نفرت نگاهم رو ازش گرفتم.
زن از درد به خودش می پیچید و به خونریزی افتاده بود، بنا به تشخیص پزشک بهتر بود هر چه سریع تر به اتاق عمل منتقل بشه تا بچه رو با عمل سزارین بگیرن.
نگین دستم رو کشید و آروم گفت:
- بیا بریم. تو چی کارش داری؟ به ما ربطی نداره! از این مدل ها زیادن. ما فقط باید به وظیفه مون عمل کنیم.
اما من دوست داشتم به شوهره نزدیک بشم و تا می خوره بزنمش. بماند که با چه مکافاتی راضی شد رضایت نامه عمل رو امضا کنه. مردک احمق انگار واقعا قصد کرده بود زنش رو به کشتن بده!
دوساعت بعد وقتی تو ایستگاه پرستاری از شدت گریه بسته ی دستمال کاغذی رو تموم کرده بودم هم نمی تونستم نگاهم رو از صورت اون مرد منفور بگیرم. مردی که به زنش گفته بود اگر این یکی هم دختر بود یک راست برو خونه ی پدرت.
مردی که حالا جای پنج انگشت دکتر سمیعی روی صورتش نشسته بود و از خجالت سرش رو پایین انداخته بود و به آرامی اشک می ریخت.
مردی که حالا زنش هیچ وقت نه تنها به خونه خودش برنمی گرده، بلکه به خونه پدرش هم نمی ره چون از اون اتاق زنده بیرون نیومد.
مردی که حالا یه نوزاد پسر توی بغلش بود.
نوزاد پسری که اگه همه عالم و آدم جمع بشن نمی تونن دست راستی که از مچ به پایین وجود نداره رو مثل دست چپش که خدا به زیبایی ساخته، بسازن.
دوست دارم برم بهش نزدیک بشم و بگم:
- خدا پسرت رو بهت داد، حالا اون یه دستی که جا مونده رو خودت بساز. می تونی؟


***


[ بازدید : 415 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ دوشنبه 1 ارديبهشت 1393 ] [ 15:03 ] [ ثمین ] [ ]
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]